مارمولکانی که با من دویدهاند
آفتاب مشتعل کویر، شنها را میسوزاند. نمیدانم چقدر از گروه دور شدهام؛ دیگر آنها را نمیبینم. زمین چنان داغ است که کف کفشهایم دارد ذوب میشود. حس میکنم، بعد خودم شروع میکنم به ذوب شدن و فرو رفتن در کویر، و مادر کویر مرا آرام در آغوش گرم خود میگیرد. در این افکار بودم که […]
مارمولکانی که با من دویدهاند خواندن نوشته »