مارمولکانی که با من دویده‌اند

آفتاب مشتعل کویر،‌ شن‌ها را می‌سوزاند.

نمی‌دانم چقدر از گروه دور شده‌ام؛ دیگر آنها را نمی‌بینم.

زمین چنان داغ است که کف کفش‌هایم دارد ذوب می‌شود.

حس میکنم، بعد خودم شروع میکنم به ذوب شدن و فرو رفتن در کویر، و مادر کویر مرا آرام در آغوش گرم خود می‌گیرد.

در این افکار بودم که ناگهان دیدم چیزی روی شن‌ها می‌دود اول خیال کردم گرما زده به سرم و دارم سراب می‌بینم – ولی آدم در سراب مارمولک نمی‌بیند.

دوربین را سریع بالا می‌آورم.

زیر لب می‌گویم «فقط یک لحظه وایسا».

می‌ایستد و به سمت دوربین سرش را می‌چرخاند. درست مثل کسی که برای مجله ژست گرفته.

انگشتم سریع روی شاتر فشار می‌دهد.

و بعد به دویدن خود ادامه می‌دهد و در میان شن‌ها گم می‌شود

کفش و جوراب را در می‌آورم.

شروع میکنم به دویدن.

تنها راهش همین است.

دیگر شن‌های مذاب را زیر پایم حس نمی‌کنم.

انگار بر فراز زمین می‌دوم؛ مثل مسیح که روی آب راه می‌رفت.

در همان لحظه سایه‌ی غول سیاهی را کنارم می‌بینم که غرش کنان به من نزدیک می‌شود.

ماشینِ بچه‌هاست. آنها هم کنار من می‌دوند؛ ولی توی ماشین و زیر کولر.

نیلو پنجره را می‌دهد پایین و دوربین را می‌آورد بالا.

اما من نمی‌توانم بایستم و ژست بگیرم.

الان توی چادر دارند به کف پاهایم پماد می‌مالند و من اینها را برایتان می‌نویسم.

پیمایش به بالا