آدم اینقدر خر!

سال ۱۳۷۸ دانشجوی مهندسی بودم، دانشگاه صنعتی اصفهان. تعطیلاتی برگشتم گیلان، خانه‌ی پدری. سوارِ ماشین بودیم و حاج ناصر طبق معمول تند می‌راند. باران شدیدی می‌بارید. برف‌پاک‌کن‌ها مثل دو شمشیرباز ناشی از این‌ور به آن‌ور پنجره می‌جهیدند. عزمم را جزم کرده‌ بودم که اینبار حرفم را بزنم. گفتم می‌خواهم انصراف بدهم و بروم هنر بخوانم. […]

آدم اینقدر خر! خواندن نوشته »