«پس تو اردک هستی»

گاهی در دل پروژه‌های پرچالش، یک جمله‌ی تشویق‌کننده و صادقانه می‌تواند تمام خستگی‌ها را از تن آدم بیرون کند. دیروز بازخوری از یکی از مدیران ارشد کارفرما گرفتم که بخشی از آن برایم تأمل‌برانگیز بود: «.several of my colleagues remarked that you’re very smooth and unflappable too 😊 great qualities in a high pressure project delivery environment…» […]

«پس تو اردک هستی» خواندن نوشته »

نارنجک صوتی در کافه‌ی محبوبم

صبح طبق عادت معمول، لپ‌تاپم را برداشتم و راهی کافه‌ی محبوبم در خیابان چَپِل شدم – همان‌جا که به باور من، بهترین قهوه‌ی ملبورن و شاید جهان را دارد. چند دقیقه‌ای منتظر ماندم تا جای همیشگی‌ام خالی شود؛ میز پشت پنجره، رو به خیابان. نور کجتاب صبحگاهی افتاده بود روی ساختمان‌های قدیمی و سفید روبرو،

نارنجک صوتی در کافه‌ی محبوبم خواندن نوشته »

مارمولکانی که با من دویده‌اند

آفتاب مشتعل کویر،‌ شن‌ها را می‌سوزاند. نمی‌دانم چقدر از گروه دور شده‌ام؛ دیگر آنها را نمی‌بینم. زمین چنان داغ است که کف کفش‌هایم دارد ذوب می‌شود. حس میکنم، بعد خودم شروع میکنم به ذوب شدن و فرو رفتن در کویر، و مادر کویر مرا آرام در آغوش گرم خود می‌گیرد. در این افکار بودم که

مارمولکانی که با من دویده‌اند خواندن نوشته »

آدم اینقدر خر!

سال ۱۳۷۸ دانشجوی مهندسی بودم، دانشگاه صنعتی اصفهان. تعطیلاتی برگشتم گیلان، خانه‌ی پدری. سوارِ ماشین بودیم و حاج ناصر طبق معمول تند می‌راند. باران شدیدی می‌بارید. برف‌پاک‌کن‌ها مثل دو شمشیرباز ناشی از این‌ور به آن‌ور پنجره می‌جهیدند. عزمم را جزم کرده‌ بودم که اینبار حرفم را بزنم. گفتم می‌خواهم انصراف بدهم و بروم هنر بخوانم.

آدم اینقدر خر! خواندن نوشته »

پیمایش به بالا