سال ۱۳۷۸ دانشجوی مهندسی بودم، دانشگاه صنعتی اصفهان.
تعطیلاتی برگشتم گیلان، خانهی پدری.
سوارِ ماشین بودیم و حاج ناصر طبق معمول تند میراند.
باران شدیدی میبارید.
برفپاککنها مثل دو شمشیرباز ناشی از اینور به آنور پنجره میجهیدند.
عزمم را جزم کرده بودم که اینبار حرفم را بزنم.
گفتم میخواهم انصراف بدهم و بروم هنر بخوانم.
حاج ناصر با سرعت برگشت و نگاهش به من خیره ماند.
از نگاهش خواندم:…
راستش آن زمان، من هم از خریت میترسیدم، هم از تصادف.
انگار هیچ نگفته باشم.
سکوت کردم و به برفپاککنها خیره ماندم.
چه مسابقهای، همچنان در جدال با هم.