هر روز صبح، به امید یک میز دنج و خلوت، زود آماده و راهی دفتر میشوم. آدم سحرخیز و صبحگاهی نیستم اما اگر پیش از ۸:۳۰ برسم، امیدی هست که جایی پیدا شود که بشود چند ساعت بیسروصدا کار کرد. وگرنه، میزهای عمومی و شلوغ میمانند.
با خوشحالی از فتح یک میز دنج، کیف و دفترچهام را میگذارم، و سراغ باریستای همیشگی اکسنچر میروم. زنی حدوداً چهل ساله، گرم، شیکپوش، با کتانیهای گوچی که همیشه برایم سوال بود که، چطور میشود؟
تا روزی از لابهلای حرفهایش فهمیدم: صاحب چند کافه است. با قراردادهایی با شرکتهای بزرگ اما خودش شخصا کافهی اکسنچر را میچرخاند.
پیکولو لاته سفارش همیشگی من است. یک شات قهوه با شیر خیلی کم. مرا بیدار میکند، اما سنگین نیست.
برمیگردم پشت میزم. لپتاپ را باز میکنم. و صدها پیغام و ایمیل و جلسه و سند منتظر من هستند، و اینگونه است که همچون سیزیف شروع به هل دادن تخته سنگ سنگینم به سمت قلهها میکنم.