همه چیز از یک ترس شروع شد. ترسِ توامان غربت و فراموشی، یا شاید هم بحران میانسالی

چهل را که رد میکنی زمان و زوال یک معنی برایت دارد. حتا جرات نمیکنی به ساعتت نگاه کنی، چون میدانی که ساعتِ خائنت هم برای خدای بیرحم زمان کار میکند
در غربت، آرام آرام نام عزیزانت را فراموش میکنی و عزیزانت هم نام ترا. ترس اینکه دیگر کسی ترا بیاد نیاورد – در سرزمینی که همهی یادها میمیرند
وسط اثاثکشی بودم. تازه به خانهی نو جابجا شده بودم و داشتم جعبهها را، بیحوصله یکی یکی باز میکردم و میچیدم و به عبثی کارم در برابر جبرِ زمان و زوال فکر میکردم. از خودم میپرسیدم این کارهای عبث و روزمره چطور میتواند پاسخی برای اضطرابِ غربت و فراموشی باشد؟
پرسشهای فلسفی همیشه وسطِ کارهای تکراری و تجربهی روزمرگی به ذهنم میرسد
دست میبرم و جعبهی دیگری را باز میکنم. مغز مهندسیام وسط پرسشهای هستیشناسانه دارد فرمول بهرهوری اثاثکشی را در میآورد: بهرهوری یعنی جعبههای بیشتری را در زمان کمتری ببندی، باز کنی و بچینی. اصلاً اثاث کشی یعنی جابجایی جعبهها…
به ذهن مهندسیام دوستانه میگویم خفه شود.
قصه به هر که میبرم فایدهای نمیدهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی
درِ جعبهی نمیدانم چندم را که باز میکنم، خشکم میزند. کپسول منجمد زمان را در برابرم میبینم. انگار شیای عزیز و زیرخاکی را پیدا کرده باشم: کتابچهی بیوگرافی کارمندان سازمان مدیریت صنعتی سال ۲۵۳۵

انگار سر از غار اصحاب کهف درآورده باشم. طوریکه خوابِ ساکنان کتابچه به هم نریزد، آرام و با احتیاط دست میبرم سمت آن. جرات نمیکنم ورق بزنم، نمیخواهم آرامش آنها را به هم بزنم. بیدار شوند که چه را ببینند؟ زوال و سقوط آزاد آرزوهای بزرگ یک ملت را؟
این چهرهای مصمم و جوان، این صورتهای دلنشین، این چشمهای نجیب و معصوم. این جوانهای خوشتیپ و شیکپوش، اینهمه سابقه و تحصیلات از بهترین دانشگاههای جهانِ صنعتی و مدرنِ آنزمان، الان کجا هستند؟ چه میکنند؟ آیا کسی اعدام شده؟ زندهاند؟ ماندهاند؟ رفتهاند؟ الان چه شکلی هستند؟ آیا کسی آنها را میشناسد؟ سال ۲۵۳۵ چه سالی بود؟ …
اینگونه بود که پروژه مستندسازی بیوگرافی کارمندان سازمان کلید خورد (چقدر از این کلمه مستندسازی بدم میآید، لحن خشک و مهندسیای دارد).
اگر خبری، عکسی، یا شمارهی تماسی از هر یک از این ۱۲۹ تن دارید برای من لطفاً بفرستید.
