نارنجک صوتی در کافه‌ی محبوبم

صبح طبق عادت معمول، لپ‌تاپم را برداشتم و راهی کافه‌ی محبوبم در خیابان چَپِل شدم – همان‌جا که به باور من، بهترین قهوه‌ی ملبورن و شاید جهان را دارد. چند دقیقه‌ای منتظر ماندم تا جای همیشگی‌ام خالی شود؛ میز پشت پنجره، رو به خیابان.

نور کجتاب صبحگاهی افتاده بود روی ساختمان‌های قدیمی و سفید روبرو، و من با هیاهوی رهگذران و ماشین‌ها و بوی قهوه داشتم آرام‌ آرام وارد جریان روز می‌شدم.

تازه وارد جریان سیال خودم شده بودم که صدای جیغ و پریدن‌های پسرکی ۴-۵ ساله مرا از جریانم بیرون کشید.

پدر و مادر جوانش سعی در آرام کردنش داشتند اما پسرک برای لحظه‌ای آرام می‌گرفت اما لحظه‌ای بعد تمهیدی نو می‌ساخت در تولید صدای گوشخراش.

اول با خواهر کوچکش سر چیزی داد و بیداد راه انداخت. پدر و مادر پادرمیانی کردند.

بعد شروع کرد به جفت پا پریدن روی کف چوبی کافه، که صدای طبل بلندی می‌داد و انگار فهمیده بود که این بلندترین و روی مخ‌ترین صداییست که می‌تواند ایجاد کند. پدر باز متوقفش کرد.

بعد شروع کرد به دوی سرعت در طول کافه. پدر گرفتش.

بعد شروع کرد به بیرون کشیدن صندلی‌های خالی از پشت میز‌‌ها با سُراندن گوش‌خراش آنها روی کف کافه. پدر صندلی‌ها را برگرداند سر جایش.

و ناگهان نگاه پسرک افتاد به صندلی خالی کنار من.

خدا خدا می‌کردم که سمت من نیاید، اما با اعتماد بنفس، طوری که کل کافه متعلق به او باشد آمد.

و شروع به همان کار کرد.

پدر باز سر رسید و زنهار داد که تو نباید اینکار را بکنی.

اما در ادامه پیشنهاد بی‌شرمانه‌ای به وی داد.

“You wanna sit on this chair?”

من باز هم دست به دعا شدم که پیشنهاد پدرش را رد کند و برود جای دیگری سروصدا کند.

اما پسرک قبول کرد.

پدر زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد و گذاشت روی صندلی.

اما از او قولی گرفت و همزمان به من نگاه کرد:

But you need to promise me you won’t disturb this gentleman.

از من جز نمایش لبخندی مصنوعی کار دیگری بر نمی‌آمد.

پسرک سرش را که مثلاً پدیرفته تکان داد ولی صدایی از او درنیامد و من دریافتم که یعنی قولی نمی‌دهد و من بیچاره‌ام.

دست برد سمت مجله‌های رنگی گوشه‌ی میز و یکی را کشید سمتش و مثلاً شروع کرد به تورق آن.

پدر ما را تنها گذاشت و رفت.

سرم رو کردم توی لپ‌تاپ و تلاش کردم که به جریان سیال ذهنم برگردم اما…

حس کسی را داشتم که نارنجک صوتی با ضامن نامطمئنی را که هر لحظه ممکن است در برود، کنار گوشم انداخته‌اند و رفته‌اند.

پسرک با عینک قاب آبی رنگ بامزه‌ای از گوشه‌ی چشمش من را هم می‌پایید.

یک لحظه سرم را بلند کردم و نگاهم را شکار کرد.

با کنجکاوی شیطنت‌آمیز و صدای بچگانه اما لحن محکمی از من پرسید:

What are you doing?

با لبخند گفتم:

I am working…

گفت:

Why are you working here?

وقتی به کلمه‌ی «here» رسید کف دستش را آورد بالا و دایره‌ای در فضا کشید و به کافه و میز و پنجره و خیابان و همه اینها اشاره کرد.

گفتم:

—Because I like the view and the vibe.

حس کردم که نگرفت.

پدر که از دور او را می‌‌پایید با لبخند آمد سمت ما، طوری که انگار دوست داشته باشد از مکالمه ما سر دربیاورد.

رو به او کردم و گفتم:

“He’s asking me why I’m working here.”

پدر شانه‌های پسر را نوازش کرد و گفت:

“They’re the new generation. They work from cafés.”

و در دل گفتم: خیر … ما از نسل پیش‌ایم. نسلی که می‌خواست مثل همینگوی و کامو و سارتر توی کافه بنشیند و شاهکار ادبی بنویسد، اما فروافتاد به نوشتن ایمیل‌های کاری…

پیمایش به بالا