از این آخرِ دنیا؛
از کوچکترین قاره و بزرگترین جزیرهی جهان؛
درست است که نوروزش میشود اولِ پائیز، اما من همچنان خوابِ بهار و چلچله و سبزه میبینم، و بوی عیدی و توپ و کاغذرنگی را حس میکنم.
در خیالم، «پیک شادی» را روی پلکان خانه رها کردهام و بادبادکم را – که با روزنامه و سریش و نیهای نیزار پشتِ خانه درست کردهام – برداشتهام و دویدهام توی کوچه.
آنقدر میدوم تا بادبادکم به آسمان برود.
بچههای محله جیغزنان و شادیکنان دنبالم میدوند،
تندتر میدوم، تا هیچ کس به من و بادبادکم نرسد.
اما پایم به سنگی گیر میکند و سرنگون میشوم.
نخ بادبادکم از دستم رها میشود. میخواهم گریه کنم، اما چشمم به بادبادکم میافتد که آن بالا سرخوش و رها با پرستوها و باد میرقصد.
بچهها میپرند تا نخ آن را بگیرند اما دیگر دستشان نمیرسد.
او با پرستوها و باد بهاری میرود…