جاهای خالی، هیچوقت خالی نیستند

به جای خالی‌ات، در عکس نگاه می‌کنم. یک صندلی زرد، و برگ‌هایی که زردی به جانشان زده جاهای خالی هیچ‌وقت خالی نیستند؛ پُراند از غیبت کسی. سنگین‌اند از فقدان چیزی. روحی نادیدنی در آنها حضور دارد. برای همین از آنها رو برمی‌گردانیم. اما فقدان ما، همچنان به ما زل زده.

جاهای خالی، هیچوقت خالی نیستند خواندن نوشته »

در مواجهه با غربت و فراموشی

همه چیز از یک ترس شروع شد. ترسِ توامان غربت و فراموشی، یا شاید هم بحران میانسالی چهل را که رد میکنی زمان و زوال یک معنی برایت دارد. حتا جرات نمیکنی به ساعتت نگاه کنی، چون میدانی که ساعتِ خائنت هم برای خدای بیرحم زمان کار میکند در غربت، آرام آرام نام عزیزانت را

در مواجهه با غربت و فراموشی خواندن نوشته »

در نوروزی که بهار نیست

از این آخرِ دنیا؛ از کوچکترین قاره‌ و بزرگترین جزیره‌ی جهان؛ درست است که نوروزش می‌شود اولِ پائیز، اما من هم‌چنان خوابِ بهار و چلچله و سبزه می‌بینم، و بوی عیدی و توپ و کاغذرنگی را حس می‌کنم. در خیالم، «پیک شادی» را روی پلکان خانه رها کرده‌ام و بادبادکم را – که با روزنامه

در نوروزی که بهار نیست خواندن نوشته »

پیمایش به بالا